نفس مامان و بابا ، طاها جاننفس مامان و بابا ، طاها جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

طاها مروارید صدف زندگی ما

پنج شنبه ( 26/5/91)

سلام دوست جونیا  بازم من اومدم       دیروز حدود  دو سه بعد ظهر بود که همسری از سر کار اومد واز فرط خستگی زودی خوابید الهی من بمیرم براششششششششششششششششش ، با دهن روزه اونم تو این گرما چقدر زحمت میکشه برای من خلاصه اینکه چون صبح خیلی خوابیده بودم دیگه خوابم نیومد گفتم خدایا چی کار کنم که یهو به سرم زد که اون کوکی میکری که از سایت لذت آشپزی یاد گرفته بودم و برای اولین بار درست کنم ، دست به کار شدم همه مواد و داشتم ، آماده کردم خیلی راحت بود.  همسری که از خواب بیدار شد از ظاهر کوکی ها خیلی خوشش اومد ولی چون هر دو مون روزه بودیم نتونستیم تست کنیم . شب قرار بود بریم خونه مامان...
27 مرداد 1391

افطاری

سلام به همه دوست جونیام روزای خیلی شلوغیه آخرای ماه رمضونه و ما هم تو ترافیک مهمونی ها و افطاریها گیر کردیم . الان حدود ده روز میشه که هر روز دعوتیم شاید تو این چنروز ما دو سه روز خونه بودیم اونم تازه خودمون مهمون داشتیم . 1شنبه خانواده همسری به اتفاق عمو امیرینا خونه ما دعوت بودن . از صبح داشتم کار میکردم دیگه آخر شب نا نداشتم وقتی اونا رفتن یه کم جمع و جور کردم و رفتم خوابیدم آخه فرداشم دوباره مهمون داشتیم خانواده خودم با داداشام و بابابزرگم که چند روزیه خونه باباییناست . فردا اون روزم حدود ساعت دو نیمه شب بود خوابیدم فکر کردم که صبح پا میشم خونه رو تمیز میکنم ،، صبح حدود ساعت ده با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، حسین جون بود گف...
25 مرداد 1391

این چند روز

سلام به نی نی خوشگلم و همه دوست جونیام چند روزی بود حوصله تایپ کردن نداشتم حالا اومدم با یه دنیا دلتنگی جمعه اول از همه اینکه چند روزی بود میخواستم مسقطی که از وب آشپزیهای مامانم از مامان علی خوشتیب یاد گرفته بودم درست کنم ولی بنا به دلایلی  نشده بود حالا امروز فرصت خوبی بود . دست به کار شدم . بابایی بیرون بود تا برسه خونه درست کردم خیلی هم خوشمزه شد . بین کار بودم که مامان شایسته زد و برای افطار دعوتمون کرد .منم با کمال میل پذیرفتم. شب رفتیم خونه حاجی بابا .کلی خوش گذشت راستی خاله اقدس اینا هم دعوت بودن. مارال گلی با آبتین جون کلی بازی کردن و حسابی انرژیشون رو تخلیه کردن. اینم عکس مسقطی  ...
8 مرداد 1391
1